تعلیم الاغ (مجموعه داستانهای ملا نصر الدین)

  روزی برای جناب حاکم یک الاغ بندری قشنگی هدیه آورده بودند.
حاضرین مجلس برای خوش امدن حاکم شروع به تعریف و تمجید از این الاغ کردند و زبان تملق و چاپلوسی را باز کردند که اتفاقا ملا هم در این مجلس حاضر بود و همین که دید مردم این طور زبان به تملق گشوده اند و می کوشند رضایت حاکم را جلب کنند گفت من حاضرم به این الاغ کتاب خواندن را بیاموزم.
حاکم و حاضرین از شنیدن سخن ملا تعجب کردند و به خنده افتادند. ملا که دید آنها می خندند گفت: چرا می خندید؟ من قصد شوخی ندارم و حاضرم که به قول و گفته خود عمل کنم. حاکم گفت در صورتی که درست بگویی و بتوانی به الاغ کتاب خواندن بیاموزی جایزه بزرگی به تو خواهم داد ولی اگر مسخره کرده باشی و از عهده این کار برنیایی به سختی و شدت تو را مجازات خواهم کرد.

 

ملا قبول کرد و الاغ را برداشته و به خانه برد و سه ماه مشغول تعلیم الاغ بود. پس از سه ماه در روزی که قرار گذاشته بود الاغ را تعلیم یافته تحویل بدهد همه بزرگان شهر در محضر حاکم جمع بودند.

ملا الاغ را آورد و کتابی باز کرده و در پیش حیوان گذاشت الاغ با زبان خود آن کتاب را ورق زد و چون به صفحه آخر رسید با حزن تمام نگاهی به صورت ملا کرده شروع به عرعر کرد. حاضرین و همچنین شخص حاکم با دیدن این ماجرا غرق در حیرت شدند.

حاکم گفت: خوب بگو ببینم چرا این الاغ کتاب را ورق زد و این عرعری که کرد برای چه بود؟

ملا گفت روزی که الاغ را به خانه بردم کتاب بزرگی داشتم که اوراق آن از پوست آهو بود در وسط پوسط آن مقداری جو ریخته و صبر کردم تا الاغ کاملاً گرسنه شود، پس کتاب را جلویش گذاشتم و با دست ورق آن را باز کردم. الاغ جو را دید و خورد. پس ورق دوم را زدم و الاغ تمام جو ها را خورد و بدین طریق کتاب تمام شد. تا یک ماه کار من این بود یعنی که الاغ را گرسنه نگهداشتم و سپس مقداری جو در لابلای اوراق کتاب می ریختم و آن را ورق میزدم تا او جو را بخورد.
بعد از یک ماه دیگر خودم زحمت ورق زدن را نکشیدم یعنی همان کتاب را آوردم و جو در لابلای اوراق آن ریختم و در پیش روی الاغ گذاشتم اما او هر چه معطل شد دید که آن را ورق نمی زنم و لذا با زبان خود آن را باز کرد و جو را در صفحه اول خورد و همین که تمام شد ورق زد تا این که اوراق کتاب تمام شد یعنی به صفحه آخر رسید . در مدت دو ماه این کار را به طوری تکرار شد که الاغ آموخته شده بود و این کار برایش عادی بود کما اینکه می بینید به محض اینکه کتاب را جلویش گذاشتم آن را باز کرد و اما چرا در پایان اوراق کتاب عرعر کرد برای این که گرسنگی خودش را به من خبر دهد.
حاکم و دیگر حضار که این ماجرا را شنیدند بر هوش و نبوغ او آفرین گفتند و حاکم الاغ را با مقداری سکه طلا به ملا داد . آن وقت ملا سوار بر الاغ  شد با خوشحالی تمام به سوی خانه رفت.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



موضوعات مرتبط: اشعارطنز
[ یک شنبه 1 مرداد 1391 ] [ 6:20 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]